ایرج آذرین
18 نوامبر 2016
پیروزی ترامپ در انتخابات امریکا برای ماه ها و شاید سال ها موضوع بحث و تحلیل صاحب نظران رسانه های رسمی جهانی خواهد ماند. اما باید به این پیروزی در مقیاس وسیع تری نیز نگریست و آن را همچون نشانه ای برای شناخت دورۀ تاریخی حاضر معنا کرد. در پی پیروزی ترامپ در انتخابات امریکا، سرمقالۀ مجلۀ اکونومیست (12 نوامبر) می گوید: “وقتی دیوار برلین در 9 نوامبر 1989 فروریخت، گفتند که تاریخ به پایان رسیده، نبرد میان کمونیسم و کاپیتالیسم تمام شده… و بازار آزاد و دموکراسی لیبرالی غربی حاکم مطلق است. در سحرگاه 9 نوامبر 2016، وقتی دانالد ترامپ از حدّ نصاب 270 کالج انتخاباتی عبور کرد و رئیس جمهور منتخب امریکا شد، این توهّم درهم شکست. تاریخ بازگشته است؛ و با سمبه پرزورتر.” این جملۀ آخر حقیقتی بسیار بیشتر از آنچه را سرمقاله نویس اکونومیست خیال می کند در بر دارد.
آنتونیو گرامشی، انقلابی ایتالیائی که شاهد عروج فاشیسم در دهۀ بیست قرن گذشته بود، گفته بود: “جهان کهنه مرده است، جهان نو در پدیدار شدن تأخیر دارد، و در این سایه روشن هیولاها سر بلند می کنند.” در برزخ دوره تاریخی ما، اکنون این نئولیبرالیسم است که مرده است، اما آخرین میخ تابوت او را نه سوسیالیسم، بلکه جانورانی چون ترامپ می کوبند. نئولیبرالیسم راه برون رفت از بحران جهانی کاپیتالیسم در نیمۀ دهۀ 1970 بود، به بهای فقیرتر کردن طبقات پائین. در سال 1965، حقوق ماهانۀ مدیرکل یک شرکت در امریکا تقریبا 20 برابر متوسط حقوق کارکنانش بود، در سال 2014 حقوق ماهانه او 303 برابر متوسط دستمزد کارگرانش. با آغاز بحران جهانی کاپیتالیسم در 2008 روشن بود که نئولیبرالیسم به پایان عمر خود رسیده است. در امریکا، گرچه رئیس جمهور شدن باراک اوباما خوش بینی ناموجهی آفرید، اما با جنبش اشغال وال استریت روشن بود که دعوا بر سر ثروتی است که در مالکیت یک در صد از جمعیت است. جنبش اشغال وال استریت، اما، به یک تحرک خودآگاه سوسیالیستی ارتقا نیافت و از توش و توان افتاد، تا اکنون ترامپ مهاجران خارجی را بجای ثروت انباشتۀ یک صد جمعیت آماج خشم بخش وسیعی از محرومان امریکا قرار دهد و ناسیونالیسم امریکائی را در برابر گلوبالیزاسیون نئولیبرالی قرار دهد.
نه امریکا تنها جایی است که نئولیبرالیسم در آن زیر فشار راست افراطی است و نه عروج ترامپ یک استثناء ست. در مهم ترین کشورهای اروپا نیز احزاب رسمی عرصۀ سیاست، از محافظه کار گرفته تا لیبرال و سوسیال دموکرات، زیر فشار احزاب راست افراطی ای قرار دارند که تا مدتی پیش عموما گرایشی در حاشیۀ بستر اصلی سیاست بودند. در فرانسه، آراء حزب نئوفاشیست “جبهه ملی” (front national)، که بیشترین سابقه را در میان احزاب مشابه اروپایی دارد، به مرز 30% رسیده است. در ایتالیا نیز آراء جنبش راست افراطی “پنج ستاره”، که تنها پس از بحران اقتصادی 2008 پا گرفته، در همین حد است. معادل همین احزاب در هلند حزب موسوم به آزادی است که 27% آراء را در آخرین نظر سنجی ها کسب کرده، و حزب مشابه و هم نام آن در اتریش نیز اکنون همین میزان رأی می آورد. در سوئد متمدن و مدل نمونۀ دولت رفاه نیز، 20% از رأی دهندگان صراحتا جرأت می کنند که همین امروز بگویند در انتخابات آینده به راست افراطی رأی خواهند داد. و اگر در قیاس با این موارد جنبش دست راستی ضد خارجی موسوم به “آلترناتیو” در آلمان آراء کمتری دارد (14%)، علت این است که، به سبب سابقۀ نازیسم، اقرار به تعلق خاطر به راست افراطی در آلمان از نظر اجتماعی مطرود است. در بیشتر این کشورها در سال آینده (2017) انتخابات برگزار می شود، و اگر چه سیستم های انتخاباتی بسیاری از این کشورها مانع به قدرت رسیدن احزابی با این میزان رأی می شوند، اما واقعیت این است که گرایش اجتماعی به راست افراطی در این کشورهای اروپائی ابدا کمتر از امریکا نیست.
نزول احزاب سنتی و فروپاشی عرصۀ رسمی سیاست، چه در امریکا و چه در اروپا، پیامدهای مرگ محتوم نئولیبرالیسم در نیرومندترین اقتصادهای کاپیتالیستی هستند. آشوب ناشی از ناکارآئی نئولیبرالیسم به عرصۀ اقتصاد در قدرت های بزرگ کاپیتالیستی محدود نیست. در عرصۀ سیاست جهانی نیز وضع همین طور است. با افول قدرت اقتصادی امریکا، و با بحران اقتصاد جهانی، تقسیم دوبارۀ جهان بین قدرت های بزرگ مدتهاست که در دستور روز سیاست جهانی است. از بحران اوکراین گرفته تا دگردیسی نسیم بهار عربی به جهنم داعش، همه از عواقب از هم گسیختن شیرازۀ مناسبات تثبیت شدۀ بین المللی بین قدرت های بزرگ هستند. و به تبع واقعیت تقسیم دوباره جغرافیای سیاسی جهان، ناپایداری در عرصۀ سیاست کشورهایی چون کره و تایلند و ترکیه، و حتی هرج و مرج صحنۀ سیاست در ایران رژیم اسلامی، نهایتا عوارض بحران جهانی کاپیتالیسم و به پایان رسیدن فاز نئولیبرال سرمایه داری جهانی هستند.
سربرکردن گرایشات راست افراطی نظیر به قدرت رسیدن ترامپ در امریکا نشانۀ آشکار این واقعیت است که بر متن بحران اقتصادی و سیاسی کاپیتالیسم جهانی، موقعیت هژمونیک نئولیبرالیسم تماما به پایان رسیده و سرمایه داری از نظر ایدئولوژیک نیز انسجام خود را از کف داده است. این وضعیت از نظر عینی فقط و فقط نیازمند یک جنبش اجتماعی سوسیالیستی است تا جهانی نو را جایگزین جهان مرده کند. چنین جنبش سوسیالیستی ای تنها با تحرک سیاسی توده های میلیونی محرومان شکل می گیرد، و هیچ قرابتی نه با سوسیال دموکراسی موجود دارد و نه با فرقه های نظری که هیچ تأثیری بر عرصۀ سیاست ندارند. اما، با این همه شکست در قرن بیستم، آیا سوسیالیسم اساسا برای بازگشت در قرن بیست و یکم شانسی دارد؟
نزدیک صد سال پیش، در تحلیل شکست قیام برلین در ژانویه 1919، روزا لوکزامبورگ در آخرین مقاله اش، که چند ساعت پیش از دستگیری و قتلش به دست مزدوران لباس شخصی (Freikorps) نوشته بود، می گوید که تاریخ مبارزه برای سوسیالیسم، از جنبش چارتیست ها و کمون پاریس در قرن نوزدهم گرفته تا قیام برلین در آغاز قرن بیستم، تماما تاریخ شکست است. چرا چنین است؟ چون سوسیالیسم تنها یک بار نیاز به پیروزی دارد. نخستین پیروزی سوسیالیسم، با اشتراکی کردن مالکیت به طبقات پایان خواهد داد و دیگر نیازی به جنبش سوسیالیستی نخواهد ماند. سوسیالیسم بر می گردد، چون علت بازگشت مدام سوسیالیسم این واقعیت است که طبقات هستند و طبقه تحت سلطه و استثمار ناگزیر است برای تغییر وضعیتش مبارزه کند. فاشیسم دهۀ 1920 پس از سرکوب سوسیالیسم انقلابی آمد. در آستانۀ سومین دهۀ قرن بیست و یکم، قدرت یابی راست افراطی که اکنون شاهد آن ایم می تواند تنها پیش درآمدی بر عروج سوسیالیسم باشد. سوسیالیسم باز می گردد تا، آنچنان که روزا لوکزامبورگ در آخرین سطر نوشته اش خواسته بود، بگوید: بودم، هستم، خواهم بود.